سال 570 میلادی است. کودکی از «آمنة بنت وهب» در مکه چشم بزندگی گشود، که او را «محمد» نامیدند. محمد، هنگامی بدنیا آمد که پدرش «عبدالله» چشم از جهان فرو بسته بود. او همچنین در 5 سالگی، مادرش را از دست داد و بکلی یتیم بود. چندی نگذشت که پدر بزرگش را، که در سرپرستی او می کوشید نیز، از دست داد. مدتی پیش این عمو، و مدتی پیش آن عمو ماند، تا سرانجام پیش یکی از فقیرترین اما جوانمرد ترین عموهایش، مستقر شد.
محمد مثل هزاران کودک عرب که پیش و پس از او در صحرای عربستان بدنیا آمدند، چشم به جهان گشوده بود، اما، پس از مردنش، داستانها، خیالزنی ها، و حماسه های بی سر و ته فراوانی، به او نسبت دادند. این طفل، تا سال 610 میلادی، یعنی تا موقعی که به سن چهل سالگی برسد، هیچ اثری در هیچ تاریخی و دفتری و نوشته یی در باره او نیست. حتا در سیره و روایات و احادیث، که عربها در ساختن آن استادند، هیچ چیزی دیده نمی شود. اما، ناگهان، «محمد بن جریر طبری«، سیصد سال پس از مرگ محمد، متوجه معجزاتی در هنگامه زایش این طفل شده، که عجیب است، هیچ کس در زمان تولد محمد، آنرا ندیده و نشنیده است. او می گوید: قبل از بعثت محمد در مکه، آوازه ای در میان قبایل عرب درافتاده بود که پیامبری ظهور خواهد کرد بنام محمد که شرق و غرب جهان بفرمان او در می آید. به همین خاطر، چهل زن در آنزمان باردار شدند، و هر کدامشان که می زایید، اسم فرزندش را «محمد» می گذاشت، تا شاید، این همان محمد پیامبر باشد.
این از نمونه بی هوده ترین و مضحک ترین گفته ها و روایت های از خود ساخته است؛
یک: خود محمد بارها گفته که تا سن چهل سالگی، خودش هم نمی دانسته که قرار است، پیامبر بشود. پس این آوازه را چرا خود محمد نشنیده است؟ و این آقا، سیصد سال پس از مرگ او از کجا کشف کرده است؟
دوم: ابوطالب که عموی محمد است، چنین خبری را نشنیده و بدون این که اسلام بیاورد، با باور به بت پرستی، می میرد، و این خود نشانه این است، که اگر چنین شایعه یی صحت می داشت، او چهار چنگولی، برادر زاده اش را می چسبید، و برای رسیدن به آب و نان، بظاهر هم که شده بود، اسلام می آورد، در حالی که به یاوه های محمد، ارجی نگذاشت، و ترجیح داد، با خیال بت هایش بمیرد تا پندار واهی برادر زاده اش؛ محمد.
سوم: کدامین آمار در مکه ثبت شده و در کجا موجود است که این آقای دانشمند با استناد بدان، مدعی است که چهل زن، نه بیشتر و نه کمتر، آبستن شده اند، و جالب است که همه بدون استثناء پسر زاییده باشند، و همه نیز نامهای فرزندان خود را، محمد گذاشته باشند، و اگر اینجور باشد، باید محمد واقعی، قهرمان داستان ما، چهل همبازی دیگر همسن و سال خود، بنام محمد داشته باشد، در حالی در هیچ کتاب و نوشته ای، بجز این محمد و یکی از اعضای فاملیش، «محمد حنیفه»، از محمد دیگری خبری نیست
دروغ شاخدار دیگری که در رابطه با محمد می گویند، این است که «واقدی»، از دیگر روایت نویسان پریشان مغز آورده است: «هنگامی که نوزاد یعنی محمد، چشم به جهان گشود، صدای «الله اکبر کبیرا» سر داد، که همگی مات و مبهوت شدند و این کار را برای یک ماه تکرار می کرد... ماه دوم، قادر بود بر سر پای خود بایستد، و ماه سوم، راه می رفت، و ماه چهارم می دوید، و ماه پنجم هیزم می شکست و... و ماه نهم، براحتی تیر می انداخت....
شما ببینید، خرافات و اباطیل تا چه حد!؟ آیا می شود که چنین معجزه شگفت انگیزی در یک روستای فکسدنی بیابانهای حجاز روی داده باشد، و کسی از این جریان، بجز این آقای «واقدی» آگاهی نداشته باشد!؟... تازه، مردمی که سنگ و آجر و خشک و پلاستیک می پرستیدند، اگر چنین چیز محیر العقولی می دیدند، همانجا، جلویش به سجده نمی افتادند، و دکان محمد از همان روز اول رونق نمی یافت، تا این که چهل سال طول بکشد و با غش و ضعف و موش مردگی، خودش را به الله نسبت بدهد.
برای همین است, وقتی که محمد با همه آن دک و پزش، پس از چهل سال، می خواهد ادعای پیامبری بکند، بجز خدیجه، که زنش بوده و علی، که از کودکی چون غلام حلقه بگوش او بود، کس دیگری به او ایمان نمی آورد. مگر می شود، کسی در 9 ماهگی می توانسته تیر بیاندازد، و در 40 سالگی، نتوانسته باشد، چهار تا آدم را مجاب بکند؟... این مسئله به همین جا ختم نمی شود تا جایی که«ولید بن مغیره» رئیس قوم قریش، در برابر هذیان گویی محمد در چهل سالگی که ادعای پیامبری کرده بود، با خشم می گوید: » با وجود بودن من در رأس قریش، و مردی چون «عروة بن مسعود» در صدر طایفه «بنی ثقیف»، دیگر به محمد چه نیازی است که ادعای پیامبری می کند؟{به آیه های 31 و 32 سوره زخرف رجوع کنید و کشمکش محمد را با ایندو نفر ببینید}
تمامی جنگها و کشتارهای محمد که «غزوات» نامگذاری شده، بیش از این که برای اثبات وجود «خدا» در بین مردم عادی باشد، صرف جنگ با عمو زاده ها، و پسر خاله ها، و نوه و نتیجه های پسر عموهای خودش بوده، که کسی محمد را دارای مشاعیر خوب برای سخن گویی قبول نداشت، و حاضر نبود به دعوت دروغین او، گردن بگذارد.
براق: شاتلی که محمد بوسیله آن به آسمان هفتم مسافرت کرده است
کعلوم نیست ضعیفه ای که در پشت او نشسته، کدام یک از زنان محمد است!؟
تفسیر جلالین، «ابوبکر عتیق نیشابوری» و «طبری» که از معتبرترین نویسندگان و مفسران اسلامی هستند، و بسیاری از مسلمانان اعم از شیعه و سنی بدانان باور دارند، در باب «معراج»، شبی که محمد پیش خدا رفت، که بر گرفته از آیه های سوره بنی اسرائیل در قرآن است، از قول محمد می نویسند:
آن شب، {شبی که محمد اسباب و اثاثیه اش را برداشت و از مکه به بیت المقدس رفت و از آنجا هم به مسافرتی به عرش خدا داشت}، من پیش دختر عمویم «هانی» دراز کشیده بودم، ناگهان شخصی نزد من آمد، و بدون پرس و جو، سراسر بدنم را باز کرد. و آنگاه قلب مرا در آورد و آنگاه یک سینی طلا که سینی ایمان نامیده می شد، آورد و قلب مرا در آن شست، و آنرا از آب ایمان پر کرد و آنگاه آنرا به جای اولش باز گرداند. این آدم همان جبرئیل بود که آمده بود و چارپایی همراهش بود، که از الاغ بزرگتر و از استر کوچکتر بود. نام این حیوان «براق» بود. سفید رنگ و سم هایش در کنار پا و مایل بخارج بود. جبرئیل گفت، سوار شو و من بر آن سوار شدم و با آن به بیت المقدس رفتم. وقتی به بیت المقدس رسیدم، براق را به حلقه ای بستم که معمولا انبیاء الاغها و خرهایشان را بدان می بستند. آن گاه در مجسد الاقصی دو رکعت نماز خواندم. وقتی نمازم تمام شد، جبرئیل دو ظرف پر از مایع آورد؛ یکی پر ازشیر بود، و دیگری شراب. بمن گفت: بنوش.... من ظرف شیر را اختیار کردم و جبرئیل مرا برای این انتخاب تحسین کرد. سپس جبرئیل مرا با براق برداشت و بسوی آسمان اول پرواز کردیم، دمِ درِ آسمان موکل پرسید: کیست؟ جبرئیل گفت: من هستم.
موکل پرسید: آن کیست که همراه تُست؟... جبرئیل پاسخ داد: محمد.... موکل دوباره پرسید: آیا خدا او را احضار کرده است؟..جبرئیل گفت: آری. .. پس آنگاه موکل در آسمان اول را باز کرد و من حضرت آدم را دیدم که ظاهر شده بود و به من شادباش گفت و به پیشوازم آمد.... بهمین ترتیب، یکی یکی آسمانها را رفتیم، و با موسی و عیسی و یوسف و داوود و دیگر پیامبران ملاقات کردیم تا به آسمان هفتم رسیدیم. در آسمان هفتم، ابراهیم را دیدم که به «بیت المعمور»، که روزی 70 هزار فرشته وارد آن می شوند و بیرون نمی آیند، تکیه کرده است. ... پس از آنجا، مرا به «سدره المنتهی» برد که برگهایش مثل گوش فیل بود، سپس بمن وحی شد که شبانه روز پنجاه بار نماز بخوانم، بعد حضرت موسی در مراجعت از من پرسید؛ خدا به توچی گفته، چند بار در شبانه روز باید نماز بخوانی؟، و وقتی من به او گفتم پنجاه بار، موسی خندید و گفت، این خیلی زیاد است، از خداوند بخواه که این را کم کند، و پس بسوی خدا بازگشتم، و تقاضای تخفیف کردم... و خداوند آنرا به 45 بار تخفیف داد. باز موسی سر راهم سبز شد و گفت من این را در قوم خودم آزمایش کرده ام، جواب نمی دهد، و 45 بار زیاد است، و من دوباره بسوی خدا بازگشتم و خلاصه آنقدر چانه زدم، که خداوند راضی شد، که امت من، فقط 5 بار در شبانه روز نماز بخوانند. نکته جالب این بود وقتی از پیش موسی بر می گشتم، موسی بشدت می گریست. از او علت گریه اش را پرسیدم؛ او گفت، بعد از من پیغمبر جوانی آمده است که هواداران او بیش از طرفداران من به بهشت می روند و این موضوع بشدت نگران و ناراحتش کرده بود....
شما ببینید، این اراجیف و خزئبلات، و یاوه هایی است که یک انسان روانپریش، تهی از خرد که خودش را پیامبر می خواند، بخورد مردم مغز باخته و روانپریش مثل خودش می دهد. این داستان را اگر به یک کودک دبستانی تعریف کنید، اول از این که شب خوابش نمی برد و کابوس خواهد دید، دوم، از خنده روده بُر می شود، و سوم، شما را با شک و تردید می نگرد و می خواهد مطمئن بشود که از مشاعیر درستی برخوردار هستید یا نه!؟... آنوقت، ایرانی، با 10000 تا 12000 سال تاریخ، از هنگامه پیدایش میترا تا زرتشت و زروانیان و مانیان و مزدکیان و فردوسی و این همه بینمشند و فرزانه فرهیخته، چگونه خودش را با یکسری اباطیل، خزئبلات، یاوه، و مهملات بی سر و پا، سرگرم کرده، و خرد و بینش خودش را پیش فروش مشتی تازی بی دانش و بی سواد کرده است.
این بخش از صحبت ها و داستان سرایی های مالیخولیایی محمد، نیاز به تفسیری جانانه دارد:
یک: محمد در آیه 51 سوره شوری میگوید: به هیچ بشری این امکان داده نشده است که خداوند بجز از راه وحی، با وی سخن بگوید.... خُب اگر اینجور است، پس داستان رفتن شما به آسمان اول و دوم و هفتم چیست، خدا می توانست اینها را روی همین زمین بشما بگوید، و دیگر چه نیازی به این مسافرت طولانی داشت؟
دوم: چرا جبرائیل محمد را به مسجد الاقصی بُرد، مگر راه آسمان و جاده رسیدن به خدا، جاده شاهزاده عبدالعظیم است، که باید از گمرگ و دروازه دولاب رد شود!؟
سوم: شما که در همه جا، پیامبران را آگاه به مسایل زمین و سمایی می دانید، و می گویید چیزی نیست که بر روی زمین و آسمان بجنبد و پیامبر از آن بی اطلاع باشد، چطور شد که موسی و عیسی و ابراهیم از تشریف فرمایی شما، اطلاع نداشتند؟
چهارم: مسافرت محمد باید با «براق» باشد، حیوانی که نه الاغ است و نه استر، ولی بی شک ینجه می خورد و مدفوع می کند و تشنه می شود...راه بین مکه تا اورشلیم، صدها بلکه بیش از هزار فرسنگ است، این حیوان زبان بسته، چگونه این همه راه را آمده، از کجا آمده، از دره و ماهور گذشته، در آنصورت شب را کجا اطراق کرده، و اگر از هوا آمده، چه مکانیزمی برای پرواز داشته است: موتور و باک بنزین و بالهای پرواز آن، چه بوده است؟
پنجم: خداوند، مثل یک مامور مباشر گمرگ و اخذ مالیات، بر سر نماز با محمد به چانه زنی می پردازد، انگار که پسر خاله اوست: گفت 50 بار، بعد موسی تمسخرش کرد، و آنوقت دوباره و سه باره و ده باره پیش خدا رفت، و سرانجام راضی اش کرد، که امت مسلمان، 5 بار نماز بخوانند. مگر خدا، ابو جهل و ابوطالب است، که چیزی بگوید و چند لحظه بعد، زیرش بزند... اینجور بود، نظمی بر جهان نمی ماند و همه چیز در همان روز اول، در هم می پیچید و داغان می شد
ششم: جبرئیل پس از نماز محمد، به او دو لیوان پر از مایع تعارف می کند، یکی شیر و دیگری شراب... محمد چون همیشه شیر شتر و بز می خورده، خب به قول خودش، شیر را انتخاب می کند... از کجا معلوم که شراب را نخورده و دارد دروغ می گوید.... تازه، هر دو را خداوند داده، پس شراب هم چیز بدی نیست، پس چرا آنرا در اسلامت حرامش کردی؟ تو چکاره یی که داده و آفریده خداوند را پس می زنی و حرام و نجسش می نامی؟
هفتم: محمد می گوید که سمهای براقش، به سمت تو و داخل بوده است، این حیوان زن بسته، این چند هزار مایل را با آن پای کج و معوج چه جوری طی کرده است. آیا جبرئیل پشت محمد نشسته و کمر محمد را گرفته و دو ترکه رفتند، و یا خود جبرئیل هم، براق دیگری داشت و هر کدام با براق خودشان رفتند؟
هشتم: هنگامی که محمد به اورشلیم رسید؛ براقش را به همان حلقه یی بست که انبیاء می بستند؛ او نمی گوید نبی، می گوید انبیاء... و تا جایی که همگان می دانند در بیت المقدس، بجز موسی، نبی دیگری از آنجا رد نشده است، چون ابراهیم که در مکه و عربستان بوده، و عیسی هم که الاغی نداشته تا بخواهد در آنجا آنرا به آن حلقه ببندد.
نهم: این آمدن و رفتن محمد به بیت المقدس و بعد مسافرت به آسمانهای اول تا هفتم با شاتل براق، چقدر زمان برده است: یک ساعت، یکروز، یک ماه، یک سال، 600 سال... چگونه ممکن است آدم با یک الاغ چموش، که نه موتور دارد و نه بالی برای پرواز و تازه باید فکر سوخت این مسافت دور و دراز را هم کرد، توانسته باشد، به آسمان هفتم که نمی دانیم تا زمین چقدر فاصله دارد، رفته باشد؟
دهم: امروز دانشمندان کیهان شناسی پس از دهها سال کنکاش در آسمان و فضای لایتنهای با پیشرفته ترین تلسکوپهای جهان، معتقدند که در جهانی که ما توانایی دیدن آنرا داریم، بیش از یکهزار بیلیون کهکشان ریز و درشت وجود دارد، و در هر کهکشان هم، دستکم بین یک میلیون تا صد میلیون ستاره و منظومه وجود دارد... به زبان دیگر، اگر کسی بخواهد سفینه یی داشته باشد که با سرعت نور=300000 کیلومتر در ثانیه پرواز کند و تازه اگر بتواند سوخت مورد نیاز این مسافرت طولانی را با خود ببرد، برای مسافرت از این سوی جهان تا آنسوی آن، به بیش از دو میلیارد سال نوری نیاز دارد. خُب اقای محمد با آن براق فکسدنی اش، تا کجای این جهان رفته، و تازه ایشان معتقد است به آسمان هفتم رسیده، و ما اندر خم آسمان اول هستیم
یازدهم: محمد، کسی که با داشتن 43 زن عقدی و دهها زن صیغه ای نمی توانست یک شب را بدون آنها بگذراند، چگونه حاضر شد، که این مسافرت طولانی را بدون زن برود که اساسا با عقل جور نمی آید، و اگر زنش را با خود برده، کدام زنش بوده و آیا برای او هم براق دیگری خواسته و یا او را جلوی حشفه خودش نشانده است!؟
دوازدهم: محممد یادش رفته چگونگی سقوط و به زمین رسیدنش را توضیح بدهد و یا دست کم شنوندگان بی مغز این داستان، از خود نپرسیدند که براق محمد چگونه از جو زمین بدون داشتن کپسول اکسیژن خارج شده و هنگام بازگشت، تحت چه شرایط فیزیکی و زاویه بندی وارد شده و در کجا سقوط کرده است، و آیا آسیبی دیده یا نه؟... امروز با همه پیشرفتهای علوم فضا نوردی، شاتل های بسیاری برای یک درجه چرخش نامناسب مسیر، هنگام وارد شدن به جو زمین و در اثر حرارت ما فوق تصور منهدم می شوند، و این براق محمد، از چه جنس و آلیاژی بوده که آسیبی بدان نرسیده است؟
سیزدهم: محمد در آسمان هفتم، دیده که ابراهیم به خانه ای تکیه داده که روزانه هفتاد هزار فرشته بدرون آن می روند و بیرون نمی آیند. اگر از زمان مرگ ابراهیم تا مسافرت محمد به آسمان هفتم و دیدن ابراهیم را، در شمار روزها ضرب کنیم و آنرا ضربدر 70 هزار کنیم، عدد عجیب و غربی بدست می آید که معلوم نیست که این چه خانه ای بوده که میلیاردها فرشته وارد آن شده و هنوز نترکیده بود؟
چهاردهم: محمد که طی بیست و سه سال، از زمان بعثت اش تا مرگ، 43 زن عقدی داشته، یعنی می شود، هر سال دو تا زن... آیا در این مسافرت، فرشته و یا فرشتگانی را عقد یا صیغه کرده است یا نه، و با طبع شهوتران محمد، بعید بنظر می آید که به چنین کاری مبادرت نورزیده باشد. در آنصورت، این عروس خانم نامش چه بود، و چرا با محمد به زمین برنگشت؟
پانزدهم: محمد در این مسافرت دور و دراز، کجا دستشویی می رفته، طهارت می کرد؛ و آیا نماز هم می خوانده یا نه؟ خودش هم که لباس فضایی و یا دستگاه تخلیه نداشته، و بدون ماسک چگونه در میان اسمانها پرواز می کرده، و چگونه عمل تخلیه را انجام می داده است، و اگر نماز می خوانده، قبله اش به کدامین سو بوده است؟
پانزده: در همان شبی که محمد پیش دختر عموی نازنینش «هانی» بود، شاید دارو و یا دوایی نشئه برانگیزی حورده، که این همه تخیل و اوهام و چیزهای پرت و پلا دیده است. چگونه ممکن است کسی بدنش را بشکافند، و در جایی که نه اتاق عملی است و در جایی که هیچ گونه تجهیزات پزشکی ندارد، یکی با خنجر دل و روده آدم را در بیاورد و خنده دار این که خود محمد می دیده که قلبش را در آورده و دارند در سینی ایمان شستشو می دهند، و دوباره آنرا به جای اولش باز گرداندند و لابد شکم و املا و احشایش را نیز دوختند. پس چرا، هیچ کس این درز و دوخت ها ندید و هیچ یک از زنان محمد، از جمله عایشه، سوگلی او، چیزی ندیده است.
شانزدهم: محمد هنگامی که در مسافرت رفت و برگشت بین آسمان ششم و هفتم جایی که موسی بوده و به پیش خدا می رفته، و تازه چقدرسوخت و غذا مصرف کرده، بماند، و در این رفت و برگشت ها می رود و با خدا سرِ تعداد نمازهای شبانه روز مسلمانان چانه می زند.. پرسش اینجاست: الف: محمد که هنوز به پیامبری برگزیده نشده بود، چگونه پیشاپیش خودش را وکیل و وصی مسلمانان شمرده و داشت با خدا بر سر تعداد رکعات نماز، چرتکه می انداخت؟ ب: خود خدای اعراب=الله در سوره قمر آیه 50 می گوید: و ما امرنا الا وحده کلمج بالبصبر=فرمان ما در عالم یکی است، و در یک چشم بهم زدن باید اجرا بشود. چطور است که در این باره الله استثنا قایل شده و با محمد به چک و چانه زدن پرداخته است؟
براستی شرم آور است، مایه ننگ و بی آبرویی است ؛ که چگونه افرادی وقت و انرژی و سرمایه ارزشمند زندگی شان را، برای این هجویات که از ذهن یک آدم پریشان مغز و دیوانه و تهی از خرد تراوش کرده، صرف می کنند، و بدتر از آن، برای پاسداشت این خرافه ها، رگ گردن سفت می کنند، و این خزئبلات را مقدس می شمارند، و جانهای عزیزان و دانشمندان و فرزانگانی چون «احمد کسروی»، «عین قضات همدانی»، «شهاب الدین سهروردی»، «حسین منصور حلاج»، «فریدون فرخزاد»، و «کورش آریامنش» را می ستانند؟
آنچه گویم من، بقدر فهم تُست _____ مُردم اندر حسرتِ فهمِ دُرست
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر